به گزارش پایگاه خبری تحلیلی حرف آور، ” کوچک بودم که پدر و مادرم فوت کردن. دو_سه سالی، پیشِ یه خونوادهای بودیم. دختر این خونواده تا قبل از این که شوهر کنه و بره تبریز به ما کمک میکرد. اون زمانا، دورانی بود که پادشاه خودم بودم. “
اینها بخشی از حرفهای سجاد است. برای دیدنش از شمالیترین به جنوبیترین نقطه تهران یعنی شهر ری رفتم که تا همین روزهای گذشته صحبت جدا شدنش از پایتخت نُقل محافل سیاسی و اجتماعی بود.
از مترو پیاده شدم و از یکی از رانندگان اتوبوسهای خط پایانه مترو شهر ری – حرم شاه عبدالعظیم حسنی (ع) سراغ بوستان زائر را گرفتم و پس از پیاده شدن در آخرین ایستگاه، از دلِ کوچه قدیمی اطراف حرم که دو طرف آن مغازههایی قرار داشت راهی حرم شدم تا سجاد را پیدا کنم. از سه مردی که گرم گفتگو بودند آدرس بوستان زائر را پرسیدم، امّا آنها با نگاهی تعجب آمیز گفتند: ” بوستان زائر؟ … والا نمیدونیم کجاست. ” و پس از تشکر به راه خود ادامه دادم و همان کوچه قدیمی که عرض کمی داشت را تا انتها دنبال کردم و به سمت راست که یکی از دربهای ورودی حرم قرار داشت، پیچیدم.
آدرس را از یکی از خادمان حرم که در جلوی درب ورودی نشسته بود پرسیدم:
” شما میدونید بوستان زائر کجاست؟ “
من را به سمت درب شرقی یا هفتم حرم مطهر راهنمایی کرد و گفت: ” همین مسیر رو برو. از بازار که عبور کردی به اون درِ حرم میرسی که سمت چپش بوستان زائره. “
راهی آن جا شدم. از گذری عبور کردم که از میانه آن، نور خورشید بر روی زمین منعکس شده و تیرگی و روشنی زیبایی را به وجود آورده بود.
هنوز اذان ظهر نشده بود، امّا برخی از آقایان در حالی که آستین لباس خود را از روی دستانشان به پایین میکِشیدند و یا در حال بستن دگمه لباس خود بودند از آن جا میگذشتند.
به درب شرقی حرم که رسیدم با انبوهی از اتومبیلهای پارک شده و زائرانی روبرو شدم که هریک لهجه و گویش خاصی داشتند و نسیم خنک آن جا حکایت از سوزی زمستانی در دلِ پاییز داشت.
چشم هایم به گنبد طلایی شاه عبدالعظیم حسنی (ع) افتاد و در سکوت چند دقیقهای به آن خیره شدم و سپس به رسم ادب، سلام کردم. با سوز سرمای صحن به خودم آمدم و در حالی که صدای جاروی پسر جوانی در همان حوالی را میشنیدم راهی بوستان تقریبا کوچکِ سمتِ چپِ درب شرقی حرم شدم. کمی جلوتر با دیدن تابلوی بوستان زائر، سوز سرمای صحن را فراموش کردم و از شوق پیدا کردن سجاد، گرمای خاصی سراسر وجودم را فرا گرفت و به همین خاطر به سرعت قدم برداشتم و راهی آن جا شدم.
مساحت بوستان به اندازهای بود که با ایستادن در نقطهای از آن توانستم تمام محیط و افرادی که در آن جا نشسته و یا در حال راه رفتن بودند را به خوبی مشاهده کنم.
در اطراف آن چند آلاچیق قرار داشت که در یکی از آنها مرد جوانی زیرانداز انداخته و در حال روشن کردن سیگارش بود. به فاصله نه چندان زیاد از او ایستاده بودم و دود سیگار و بخار چای تیره رنگش که در فضا در حال حرکت بود را میدیدم که صدای مضطرب دختر نوجوانی مرا متوجه خود کرد.
-ببخشید گوشی دارین؟! میخوام به دوستم زنگ بزنم آخه خیلی وقته منتظرشم، امّا هنوز نیومده.
+شماره شو بدین تا باهاشون تماس بگیرم.
-چرا همش بوق اِشغالی میزنه؟!.. چرا جواب نمیده؟!
پس از تماسهای ناموفق برای دختر نوجوان، از همان نقطه شروع به راه رفتن کردم تا سجاد را پیدا کنم.
پس از عبور از نیمکتهایی که هریک سکانسی از زندگی مردم بود، به خانم تقریبا میانسالی رسیدم که ماسک سفید روی صورت او فقط اجازه دیدن دو چشمانِ ریزِ قهوهای اش را میداد.
کلیدی را با یک نخ ساده بر گردن خود آویزان کرده بود و در حالی که دستانش خیس و مواد شویندهای در دست داشت به او سلام کردم و گفتم:
+سلام خانم. خسته نباشید؛ مسئول خدمات و نظافت سرویس آقایون تشریف دارن؟!
-خودم هستم دخترم. من، هم مسئول نظافت سرویس آقایون هستم و هم خانوما.
کاری داری؟!
+میتونم تصویر یه پسر نوجوون رو نشونتون بدم که اگه شناختینش بهم بگین چه زمانایی میاد اینجا؟!
-بله دخترم.
از برق آفتاب به سایه سرد بوستان پناه بردیم بلکه نشانی از سجاد بگیرم.
خانم میانسال با نگاه اول، سجاد را شناخت و گفت:
-می شناسمش. هر روز میبینمش. از صبح تا شب اینجاس. حرمم میره و بر میگرده.
پسرِ خوبیه و اهلِ چیزی نیس. همیشه یه تسبیحِ سیاه تو دستشه وُ گاهی برا خودش قرآن میخونه.
تو این چند وقت که هوا سرد شده وقتی هوا تاریک میشه میره و فرداش دوباره بر میگرده.
کارِش داری؟!
+میخوام کمکش کنم.
زن میانسال با نگاهش مرا دنبال میکرد و با همان نگاه مهربانانه به من میگفت:
-خدا خیرت بده. به خاطر همین داری اینجا دنبالش میگردی؟!
+بله. امّا نمیدونم چه زمانی میاد. شما میدونین؟!
-میخوای یه سر تو پارک سه دخترون، همون پارک روبرویه هم بزن شاید اونجا رفته باشه.
از او تشکر کردم و به سمت بوستان روبروی زائر رفتم.
در امتداد کنار بوستان، اتومبیلها و حتی اتوبوسهایی پارک شده قرار داشت. فضای آن از بوستان زائر بسیار بزرگتر و درختان بلند و بوتههای انبوه سبز رنگی داشت که برخی از افراد در کنار و پشت آن نشسته یا خوابیده و برخی دیگر هم به سیگار کشیدن و حرف زدن مشغول بودند.
خندههای چند پسر نوجوان نشسته بر روی نیمکتی در وسط بوستان مرا به سمت صدا راهی و این تصور را در من به وجود آورد که شاید سجاد در کنار آنها نشسته است.
با فاصلهای که چندان دور نبود نگاهشان کردم، امّا خبری از سجاد نبود. همه جا را گشتم. چشمم به دکّهای که در گوشهای از بوستان و در نزدیکیهای اتومبیلهای پارک شده قرار داشت، افتاد. به طرف دو مرد که یکی پشت دکه ایستاده و دیگری روی نیمکت روبروی آن نشسته بود، رفتم.
آقا، میشه این ویدیو رو ببینین و بگین این پسرِ نوجوون رو میشناسین یا نه؟!
-بله خانوم حتما.
مرد میانسال با موهای جوگندمی نامرتبی که دلیل آن وزش باد سرد بود، دستان خود را برای سایه انداختن و هرچه بهتر دیدن تصویر، روی گوشی ام گذاشت و گفت: “نه متاسفانه، نمیشناسمش… اصن توی این پارک ندیدمش”
در حال برگشتن به طرف بوستان زائر بودم که چشم هایم دوباره به گنبد طلایی حرم عبدالعظیم حسنی (ع) دوخته شد و امید داشتم بتوانم سجاد را پیدا کنم شاید که پناهی برای بی پناهیهای چندین ساله اش پیدا شود.
تنها روزنه امید، ایستگاه پلیس نزدیک حرم و بوستانی بود که به نام زائران سیدالکریم (ع) است. به طرف آن رفتم و پس از کسب اجازه داخل شدم.
+سلام. شما یه نوجوون گندمگونِ تقریبا تیره با یه عینک طبی رو توی این بوستان ندیدین؟!
-عکسی ازش دارین؟!
+یه ویدیو دارم. میشه ببینید؟!
سرباز جوان در حالی که به دقت به ویدیو نگاه میکرد فورا پاسخ داد:
– من میشناسمش. هر روز اینجا میبینمشو حتی پیشمم اومده. یه ساعته پیش هم سلام کرد و از اینجا رد شد.
+شما میدونین الان کجا رفته وُ کِی بر میگرده؟
-بر میگرده. میخواین یه شماره بذارین تا اگه برگشت باهاتون تماس بگیرم.
کمتر
از پنج دقیقه پس از خارج شدن از ایستگاه پلیس، یک پسر نوجوان با کت و
شلوارطوسی راه راه و کلاه و شال بافت روی سر و گردنش، از کنارم عبور کرد.
او را فقط از عینک روی چشمانش که شیشه سمت چپ آن تَرک خورده بود و چهره
گندمگون تیره اش شناختم؛ چرا که قسمتی از شال خود را روی صورتش انداخته بود
و این کار، شناسایی چهره اش را دشوارتر میکرد.
هنوز چند قدم جلوتر نرفته بود که به او گفتم:
+ آقای سجاد نوروزی؟!
-بله… بفرمایید.
+ من ویدیوی شما رو توی فضای مجازی دیدم. میخوام درمورد چیزایی که تو اون مصاحبه گفتی بیشتر بدونم تا بتونم بهت کمک کنم.
-مثه اون سایته نیستین که فقط میخواستن برای معروف شدنشون فیلم ازم بگیرنو بذارن و هیچ کمکی هم نکردن؟!
سجاد
که این جمله را گفت شماره تماسی که همان سایت برای کمک به سجاد گذاشته بود
را به خاطر آوردم که هرقدر به فاصله صبح تا بعداز ظهر با آنها تماس گرفتم
هیچ گونه پاسخی دریافت نکردم.
به او گفتم: ” مگه یه سر پناه
نمیخوای؟!… مگه نمیخوای از این جا به بعدِ زندگیت همون طور باشه که دوس
داری؟!… به من اعتماد کن حتما کمک ت میکنم. “
مرا به سمت نیمکت نزدیک آلاچیق همیشگی اش راهنمایی کرد. در حالی که دستانش را در هم حلقه کرده بود و میمالید تا قدری گرمش شود گفت:
-اسمم
سجاد و فامیلیم نوروزی هست. تازه چند روزه که رفتم تو هیژده سالگی.
پنج-شیش ماهه که آواره تهران هستم. کوچیک بودم که پدر و مادرم فوت کردنو
دو- سه سالی، پیشِ یه خونوادهای بودم.
دختر این خونواده تا قبل از این
که شوهر کنه و بره تبریز به من و داداشم که از من کوچیکتر بود کمک میکرد.
اون زمانا، دورانی بود که پادشاه خودم بودم.
بیست و پنج روز پیش داداشمو از دست دادم.
با این جمله سجاد، دلیل لباس سیاهی که بر تن داشت را متوجه شدم.
+مدرسه رفتی؟!
-نه، نرفتم آبجی.
+پس چطوری قرآن رو حفظ کردی؟!
-منو از کرمان به سیستان و بلوچستان فرستادنو توی یه مدرسه شبانه روزی بودم که اونجا کل قرآنو حفظ کردم.
+تا حالا کار کردی؟!
-چندسالی بنایی کردم تا خرج خودمو در بیارم.
+چرا اومدی تهران؟!
-اومدم اینجا که شاید برای من یه کاری و یه جایی پیدا بشه، اما از شانس بدِ من پیدا نشد.
+گشتیو نبود؟!
-گشتم… گشتم آبجی… به من کار نمیدن، چون شناسنامم گم شده و کارت ملی هم ندارم.
+پس فامیلات؟!
-فامیلامون سایه منو با تیر میزنن. چون میدونن فقیرم.
خب
میدونی آبجی؟! اگه کسی پول داشته باشه بیشتر تحویلش میگیرن. تو این دوره
زمونه پول کاری میکنه که هیچی دیگه نمیتونه. فامیلام رهام کردن حتی اگه
بهشون زنگم بزنم جوابمو نمیدن.
چون پدر و مادر بالا سرم نبوده و کسی
نبوده ازم حمایت کنه. آبجی، اصن تو این دوره زمونه هیشکی به هیشکی نیس؛ که
با این صحبت سجاد یاد شعر اخوان ثالث افتادم که میگفت:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
وگر دست محبت سوی کس یازی.
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
قبل از این که از سجاد درمورد قصه کُت و شلوارش بپرسم، خودش ادامه داد:
“این کُت و شلوار تنمم قرضیه. یه بنده خدایی بم داد و گفت بپوش. “
به عنوان آخرین سوال از او پرسیدم: ” چه آرزویی داری؟! “
که
در پاسخ گفت” باور میکنی؟! هیچ آرزویی ندارم غیر از این که یه جای خواب
داشته باشمو راحت زندگیمو بکنم. مگه خودِ خدا نمیگه ان مع العسر یسرا بعدِ
هر سختی آسونیه؟! پس آسونی کو؟! کجاس؟!
چرا هرچی میگردم پیداش نمیکنم؟!
دوس دارم هیچی نداشته باشم، اما یه جایی داشته باشم که فقط سقف داشته باشه
و بدونم برای خودمه… خیلی خسته شدم… خیلی.
سر پناه که داشته باشم
میتونم مدارکمو بگیرم، درس بخونم، کار کنمو خرج خودمو در بیارم نه این که
یکی بهم پنج تومن بده، یکی دیگه ده تومن… “
صدای گلبانگ اذان مغرب و عشا از حرم مطهر شاه عبدالعظیم حسنی (ع) به گوش میرسید. برای چند لحظه سکوتی سرشار از حرف، میان من و سجاد جاری شد.
اشکهای حلقه زده در چشمان او و دستانش که برای گرم کردن سوز ناشی از سرمای سخت، محکم در جیبهای کُتِ قرضی اش فشار میداد و لبهای کبود و خشکیدهای که حسرت یک غذای گرم به دلش مانده بود و در حالی که منتظر رسیدن اورژانس اجتماعی برای بردن سجاد به بهشت رضا (ع) بودیم با لحنی بغض آلود این آیه را میخواند:
وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا. إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا”
گزارش از فاطمه میرزایی دخت
انتهای پیام/
- منبع خبر : خبرنگاران جوان